باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه.
باز باران با ترانه آرام سیلی می زند بر صورتم و با اشک چشمانم آمیخته می شود و بغضِ گلویم را نجوا می کند که راحت باش و فوران کن. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشمانم را بازِ باز می کنم تا بارش عمودی ابرها را به زمین شاهد باشم.
ای معبودم دل به دریای تو سپرده ام گرچه راه و رسم شنا کردن را نیاموخته ام، گر چه نه قایقی دارم و نه حتی تکه چوبی که مرا در این وسعت آبی ات از غرق شدن در امان باشد. پس باکی نیست، بگذار غرق شوم.
مگر بالاتر از مردن این عیش مستانه ام را خطر دیگری هم هست؟
مسافر