و خدایی که در این نزدیکی است
امروز آخرین روز این ترم بود .
امروز گریه کردم ، به حال خودم ...
به حال چند نفر که خندیدند در زمانیکه باید می گریستند !
نمی دونم چرا ما هنوز نمی دونیم با یه مسائلی نمی شه شوخی کرد !
نمی دونیم با یه سری از آدما نمیشه شوخی کرد ؟
نمی دونیم که احترام استاد واجبه حتی اگه خیلی چیزا رو ندونه _ که جزء محالاته !_
نمی دونیم که قیافه ی هر کسی رو خدا آفریده و ما حق نداریم تو کار خدا دخالت کنیم.
نمی دونیم که هر چیزی و هر کاری جایی داره ...
امروز حالم بهم خورد
از دورویی و ریا...
از مظلوم نمایی ها برای جلب اعتماد ...
از ظاهر سازی ها ...
از فرار کردن ها ...
نمی دونم چرا وقتی از یکی بدمون میاد ؛ در ظاهر باهاش خوبیم ؛ ولی وقتی که نیست ؛ هر کار زشتی که دلمون می خواد رو انجام می دیم ، بهش می خندیم ، به خودش ، قیافه اش ، شخصیتش !
نمی دونم چرا این قدر پاچه خاریم ؟
نمی دونم چرا دچار اعتماد به نفس کاذب هستیم ؟ نمی دونم چرا خودمونو از بفیه برتر می بینیم به حدی که به خودمون اجازه می دیم مسخره اش کنیم ؟
نمی دونم چرا وقتی از یکی خوشمون نمیاد ، تمام بدی های عالم رو به اون نسبت می دیم ؟
نمی دونم چرا وقتی یه کاری می کنیم جرئت پاش واستادن رو نداریم؟
اگه کار درستی کردیم که نباید در بریم ! اگه اشتباه بوده ، که چرا انجامش دادیم ؟ حتما چون انسان جائزالخطاست ! چطور خودمون می تونیم هر کاری که دلمون می خواد بکنیم ، .ولی تا یکی دیکه یه کوچولو اشتباه می کنه ، می کنیمش تو بوق و کرنا ؟
و هزارتا نمی دونم دیگه که فقط با کار کوچولو به ذهنم هجوم آوردن ...
امروز گریه کردم ...
به حال خودم
و به حال تمام اون کسایی که خندیدند زمانی که باید می گریستند !